که آواره و بدنشان رستم است |
|
که از روز شاديش بهره غم است |
«اندوه رستم در خوان چهارم سفر مازندران»
سهراب و افسانهي او در سراسر زندگاني رستم -که خود سراسر بخش داستاني شاهنامه است- مانند شعله يا شرارهي کوتاه است که دمي ميافروزد و بتندي خاموش ميشود. با اين همه سوگنامه سهراب، برخلاف پندار گروهي کسان، يکي از درخشانترين نقاط زندگاني درخشان رستم است، و نيز از پرشکوهترين و ژرفترين تراژديهاي شاهنامه.
فردوسي خود اين سوگنامه را با اندوهي انديشمندانه آغاز ميکند:
اگر مرگ دادست بيداد چيست |
|
ز داد اين همه بانگ و فرياد چيست؟ |
و جاي به جاي، در سراسر داستان، به داوري مينشيند و گاهي گناه را از سرنوشت ميداند و زماني از بيخردي و آز و نياز آدمي.
انگيزهي آغاز اين رزم چيست؟ آيا سرچشمهي بنياني آن در حيله و دشمني افراسياب با ايران است و همچنان که گشتاسب، اسفنديار فرزند خود را از سر بدنهادي به نزد رستم ميفرستد تا خود سود جويد، او نيز جنگافروزي است که ميخواهد از ميانه سود برد و برندهي آخرين باشد؟ آيا سبب راستين، ناآزمودگي و جاهجويي و بيخردي سهراب است؟ اگر علت، هر يک از اينها، يا همهي اينهاست، چرا رستم به فرمان سرنوشت يا ترفندهاي دشمن ديرين تن در ميدهد و اين چنين نابخردانه از آشکار ساختن نام خويش خودداري ميکند؟ آيا ميتوانيم رستم را لجوجي بيخرد بدانيم که ندانسته ابزار دست تقديري است که تعيينکنندهي آن دشمنان ايرانند؟
براستي شگفتآور است کردار رستم و بسيار بيپيشينه. آيا داوري ما دربارهي سهراب درست خواهد بود اگر او را بيخردي جاهخواه بدانيم، و يا رستم و ويژگيهاي اخلاقي او را بدرستي شناختهايم اگر کردار او را در اين ماجرا به يکدندگي و يا تصادفي شوم و بدفرجام تحويل کنيم؟ در اين صورت سوگنامه چيزي نيست جز افسانهاي که فردوسي به تفنن و از سر ناآزمودگي، خرد خرد رويدادهاي آن را ساختگي کنار هم نشانده است. چنين نسبتي به فردوسي دادن ناآگاهي به عظمت انديشه و هنر موجود در شاهنامه و خوار داشتن فرزانهي طوس است. و نيز بيخرد دانستن رستم نشاندهندهي نشناختن شخصيت و منش پهلوان ايران است و در نتيجه ناآگاهي به ژرفاي انديشهي شاهنامه.
رستم برترين آفريدهي فردوسي است. اما او تنها نمودار نيرو نيست. او مجموعهاي است از انديشه و خرد، نيرو و دلاوري، بردباري و از خودگذشتگي، زيرکي و منطقي سخت و استوار او نمونهي آرماني فردوسي است. او يگانه نماينده و مظهر تودههاي ايراني است که به خامهي هنرمند فردوسي، با اجتماعي از نيکوترين گوهرهاي مردمي در قالب يک مرد تجسم يافته است. او در عين حال وحدتي است از گوهرهاي متضاد. او خرد گودرز و پيران، پهلواني و آيينخواهي گيو، دليري و ميهندوستي و از خودگذشتگي بهرام، بيباکي و پيشروي بيژن، نيرومندي شگفتآور و پاکدلانهي سهراب، و نازکدلي و آزرم سياوش را در خود وحدت بخشيده است. اگر هر يک از ايشان خداوند گوهرهاي ويژهي خويش است، رستم خداي خدايان و دارندهي همهي آنهاست. او دارندهي والاترين گوهرهاي مردمي است. پس اين همه کردار شگفتآور رستم از سر چيست؟ اين پرسش سالهاست که نويسنده را ميآزارد.
وليک سهراب؟ آيا جاهخواهي بيخرد است که به جهانگيري برخاسته که حتي با شناختن پدر به او نيز بسنده نخواهد کرد؟ در اين صورت جستجو در گرههاي رواني سهراب کاري آسان است و شايد از بنيان گرهي در ميان نيست. جواني سادهنگر و ماجراخواه است که به پشتيباني بازوي خويش چنين هنگامهاي ميافروزد و خود در آتش آن ميسوزد.
نه بيگمان چنين نيست. سهراب فرزند رستم است و از تخمهي پهلوانان و خردمندان. گوهر راستين او در دلاوري و جواني اوست، اما از خرد يکسره بر کنار نيست. اين درست است که سهراب بسيار جوان است، ليک همين جواني او سبب پيشروي اوست. همين جواني است که او را از هرگونه آيينخواهي زيانمند برکنار ميدارد و اين چنين به پيکار سنتهايي که گويا در درازاي سدهها پوسيده و سنگ شدهاند ميکشاند.
اين رزم تنها رزم پدر و فرزند نيست بلکه شايد پيکار گذشته و آينده، پيکار آيينخواهي و آيينشکني نيز هست. ليک آيا گرههاي تراژدي به همين آساني گشودني است؟
نگاهي به کوتاه شدهي داستان مياندازيم.
استخوانبندي سوگنامه چنين است که روزي رستم به هنگام شکار در مرز ايران و توران در پي رخش و به آهنگ يافتنش وارد سرزمين توران ميشود و برخلاف انتظار با مهر و خوشآمدگويي شاه آن بخش تورانزمين، که سمنگان نام دارد، روبر ميشود و تا يافتن اسب خود شبي را در دربار او به بامداد ميرساند. در همين شب است که با تهمينه دختر زيباروي و ماهپيکر شاه، با ماجرايي بس دلکش، آشنا ميشود و با او پيوند مهر و زناشويي ميبندد. دختري شيفته که پنهاني به بالين دلاوري نامدار ميآيد.
بپرسيد زو، گفت نام تو چيست |
|
چه جويي شب تيره، کام تو چيست؟ |
بامدادان به هنگام بازگشت، بازوبندي به تهمينه ميسپارد و با او پيمان ميگذارد که اگر از پشت وي فرزندي آورد آن را به بازو يا به گيسوي او بندد تا بدان وسيله او را در آينده بازشناسد.
از اين سوي تهمينه از رستم داراي پسري ميشود که بغايت دلير و بيهمتاست و از برز و بالا و زور و چيرگي به فنون نبرد از همهي همسالان خود گوي سبقت ميبرد. او را سهراب مينامند که در ده سالگي دلاوري و پهلواني رستم را دارد.
تو گفتي گو پيلتن رستم است |
|
و گر سام شيرست و گر نيرم است |
سهراب نوجوان پس از پي بردن به تبار خويش بر آن ميشود که نخست به ياري سپاه افراسياب پادشاه توران و دشمن هميشگي ايران، به سرزمين پدر بتازد، او را بيابد و به ياري و يا بيياري او شاه ايران کيکاوس را از ميان بردارد و تاج بر سر پدر نهد، و آنگاه خود به افراسياب پردازد و با شکست او، شاه توران زمين گردد تا بدينسان او و پدرش جهان را زير فرمان خويش گيرند.
کنون من ز ترکان و جنگاوران |
|
فراز آورم لشگري بيکران |
بيگمان انديشهي سهراب بسيار جاهجويانه و خطرناک است. انديشهاي است که ميتواند هر نوجوان دلاور و ماجراخواهي را به شور آورد.
افراسياب با پي بردن به وجود سهراب و انديشههاي او که گمان بردن درباره آنها نيز چندان دشوار نيست، خود به آهنگ سودجويي سپاهي گران به فرماندهي هومان به ياري سهراب ميفرستد و بدرستي آگاه است که در صورتي که پيکار آغاز شود، هر يک از دو سوي نبرد بازنده باشند، به هر فرجام برندهي نهايي خود اوست. ليک نيکوتر آن است که رستم به دست فرزند از پاي درآيد و سپس سهراب به مکر افراسياب کشته شود. نقش هومان جاسوسي به سود افراسياب و جلوگيري از نزديکي سهراب و رستم است.
چو افراسياب آن سخنها شنود |
|
خوش آمدش خنديد و شادي نمود |
سهراب با اين سپاه به ايران ميتازد و در نخستين پيکار با هژير، مرزدار ايران، او را به سختي شکست ميدهد، ليک وي را نکشته اسير ميسازد. در نبرد ديگري با گردآفريد، شيردختر ايراني، او را نيز نکشته رها ميسازد.
از سوي ديگر، کيکاوس هراسان رستم را به ميانجي گيو به ياري خويش ميخواند و رستم پس از سستيها و قهرهاي بسيار –که خواهد آمد- سرانجام به ياري کيکاوس ميشتابد و در نبردي که ميان او و سهراب در ميگيرد بدون آنکه نام خود را به فرزند آشکار کند و بدينسان رزم را به بزم و کينه را به آشتي بدل سازد، سهراب را ميکشد و بدينگونه تراژدي پايان مييابد. اين طرحي است کلي از داستان.
***
انديشهي آفرينندهي ايراني، و هنر بيمانند فردوسي، هنگامي که به آفرينش سوگنامهي رستم و سهراب ميپردازد، و پدر را در برابر پسر قرار ميدهد، خود منطقاً آگاه است که قهرمانان را در چارچوبي گريزناپذير نشانده است که اين چارچوب جز با نابودي يکي از آن دو نخواهد شکست، و راز عظمت هنري اين سوگنامه و يا هر تراژدي ديگري نيز در همين است. اما آيا رستم راهي جز کشتن فرزند ندارد و نميتواند مثلاً به جاي پيکار با او به اندرزش نشيند و يا همآوازش گردد؟
اين آشکار است که اگر رستم و سهراب به آساني در شناسايي يکديگر کامياب شوند ديگر داستان به چنين فاجعهاي نخواهد انجاميد. اما به استواري نميتوان گفت که در آن صورت فرجام آن فاجعهي بدتري نخواهد بود. چه سوگي دردناکتر از گزينش ميان فرزند از يک سو و وظايف مقرر براي پهلواني سنتپرست و ميهندوست از سوي ديگر؟
ليک راست آن است که اين فاجعه در داستان وجود دارد و اساساً خود فاجعه همين است. منتهي تفاوت آنجاست که رستم ميبايد براي آنکه از آيينهاي آرمانخواهانه خود دور نشود و پاي او در نگاهداري و نگاهباني سنّت سست نگردد و مهر فرزند او را گرفتار ترديد نسازد، راه بازگشت را بر خود بربندد. هنگامي که بر خودت و بر همگان آشکار شد که دشمن فرزند توست آيا جز اين دو راه در پيش داري که يا آگاهانه و در پيشگاه همگان فرزندت را از ميان برداري و يا بر تمام پيمانها و وظايفت پشت کني؟ و چه دشوار است اين راهيابي؟ پس راه رستم جز اين است: راه خودفريبي و گريز از اين حقيقت که سهراب فرزند اوست، راهي که به سبب ترديد و نااستواري در تبار سهراب دست رستم را در پيکار با او باز ميگذارد، راهي که او را آشکارا و سرسختانه بر سر دوراهي نمينشاند. رستم ميکوشد تا آنجا که در توانايي اوست پردهها بالا نروند و بدين وسيله پيش از هر کس خود را ميفريبد. گو اينکه اين راه، راه ترديد و گمان، راه نبرد و کشتن نوجواني که گمان به فرزنديش ميبري راهي بيرنج نيست بلکه سراسر رنج است، اما شايد راهي است آسانتر. واکنشهاي رستم در برابر رويدادها، نمايشگر همين وسوسههاست.
هنگامي که کيکاوس از هراس تازش سهراب نوجوان پيامي آن چنان فروتنانه به ميانجي گيو به رستم ميفرستد و او را به ياري خويش ميخواند –و بيگمان کردار او در راستايي درست و از نگر منطق شاهان ايران و حتي خود رستم به حق است- پيامي که رستم را «دل و پشت گردان ايران»، «گشايندهي بند هاماوران» و «ستانندهي مرز مازندران» ميخواند، پيامي که او را نگهدار ايران از همهي بلايا و فريادرس هر کاري در جهان ميشمارد و در فرجام نامه از او ميخواهد:
چو نامه بخواني، بروز و به شب |
|
مکن داستان را گشاده دو لب |
آنگاه رستم، پهلواني که هيچگاه و در هيچ حال و روزي در پذيرفتن فرمان شاهان، حتي بيخردترين ايشان که کيکاوس است، سستي روا نداشته است مگر آنکه پرسش بر سر نام و آوازهي خود او باشد، براي نخستين بار گرفتار ترديد ميشود آنهم در چنين زماني که ايراني دچار يورش پهلوان دلاور و بيرقيبي است که بيگفتگو رستم بايد در رفتن شتاب کند. آيا سبب ترديد جز اين است که پيام شاه همچون هشدار و کوبهي تقدير بوده است؟ به ياد آوردن فرزند و به انديشهي او فتادن چندان دشوار نيست. سرنوشت رستم را شگفتزده ميسازد و حتي او را به خنده مياندازد:
تهمتن چو بشنيد و نامه بخواند |
|
بخنديد و زان کار خيره بماند |
ليک خنده و شگفتي رستم از آن نيست که سواري چون سام گرد دوباره به جهان آمده است. خنده او زهرخندي دردناک است. واکنشي است در برابر اين کوبهي خردکننده. بياختيار بر زبانش ميآيد:
من از دُخت شاه سمنگان يکي |
|
پسر دارم و باشد او کودکي |
ليک بيزمان احساس خود را فرو ميخورد، به گمان خويش ميدان نميدهد و به ديگران نيز. اين است که بيدرنگ ميافزايد:
هنوز آن گرامي نداند که جنگ |
|
توان کرد بايد که نام و ننگ |
و آغاز خودفريبي از همين جاست. رستم نخستين گام را در راه گريز از واقعيت برميدارد. از هماکنون سرنوشت گلوي او را ميفشرد و همراه آن درد جانکاه ترديد و انتخاب. رستم ميکوشد که از سرنوشت بگريزد، اين است که در چنين موقعيت باريکي در پاسخ پيام پرشتاب شاه با ظاهري بيقيد، گيو را به ميگساري و زمانگذراني ميخواند:
بباشيم يکروز و دم برزنيم |
|
يکي بر لب خشک نم برزنيم |
و يکروز را به دو روز ميکشاند:
ز مستي هم آن روز باز ايستاد |
|
دوم روز رفتن نيامدش ياد |
و به سه روز:
سه ديگر سحرگه بياورد مي |
|
نيامد ورا ياد کاوس کي |
چه شگفت است کردار رستم هنگامي که سواري همانند سام گرد به بيم دادن ايران برخاسته است!
اما اين مستي رستم با مستيهاي پيشين او تفاوت بسيار دارد. ميگساريهاي رستم هميشه در شاهنامه شادمانه و سالم است. گرچه در موردهايي نادر زماني کوتاه شدني است از سر اندوه به مي پناه جويد، ليک اين بار ميگساري وي ميگساري پهلواني سخت اندوهگين و سرگشته است که ميکوشد تا به اين شيوه از بار انديشه رها گردد، و شايد در اين زمان ايزدان به ياريش برخيزند و هنگامهي سهراب در نبود او خودبخود به انجام رسد. اما سرنوشت ستمکار است و فرمان ديگري دارد:
گيو پاي ميفشرد:
که کاوس تندست و هشيار نيست |
|
هم اين داستان بر درش خوار نيست |
آيا اين بار کيکاوس حق ندارد که ناشکيبا و شگفتزده بر رستم خشم گيرد و دربارهي او به پندارهاي اهريمني دچار شود؟
چو رفتند و بردند پيشش نماز |
|
برآشفت و پاسخ نداد ايچ باز |
واکنش رستم خشمي طوفاني و خروشي سهمگين است:
.... همه کارت از يکديگر بدترست |
|
ترا شهرياري نه اندرخورست |
چرا رستم چنين جسورانه و آشکار در برابر کيکاوس ميايستد، اين نخستين بار نيست که رستم از شاه ميرنجد و بر او خشم ميگيرد، ليک نخستين بار است که خشم خود را چنين گستاخانه و بيباکانه آشکار ميسازد، و شگفتا نخستين بار است که حق به سوي کيکاوس است و حال آنکه در گذشته هيچگاه چنين نبوده است.
بيگمان کيکاوس شهرياري ناشايست و هوسباز است و با کردارهاي نادرست و کودکانهي خويش، همواره ايرانيان و پهلوان خردمند ايشان رستم را گرفتار دشواريها و رنجهاي بيشمار ساخته است. اما رستم نيز هميشه با شکوه و خشمي بسيار اندکتر از اين، به ياري او شتافته است. اين بار، اين سرآمد گردان، بيهيچ سبب فرمان شاه و سنّت و ميهن را زير پا نهاده و اکنون نيز در برابر خشم منطقي او، به جاي پوزشخواهي، واکنشي شديد و نابخردانه نشان ميدهد. پس رفتار شگفتآور آيينشکنانهي رستم ميبايد انگيزهي ديگري داشته باشد.
همان عاملي که رستم را در اجراي فرمان شاه به سستي و زمانگذراني واداشت، اکنون هم او را به خشونت و درشتي و قهر وا ميدارد. آيا اين گرايش به گريز از سرنوشت و گريز از روبرو شدن با سهراب نيست؟ افزون بر اين، رستم در درون خود، چيستي و گوهر اين نبرد را دريافته است. آنچه سهراب کرده است و ميکند آشکار سازندهي ژرفاي انديشههاي اوست و دريافت آنها چندان دشوار نيست. روشن است که اگر سهراب تنها به آهنگ ديدار پدر آمده بود، اين کار را ميتوانست با گروهي ناچيز و بدون نبردهايي چنين ماجراساز انجام دهد. گويا جز اين نيست که پيکار ميان اين سالخورده و آن خردسال پيکار جواني و پيري و پيکار ميان آيينشکني و آيينخواهي و شايد نبرد ميان نابخردي و خردمندي است. آخر مگر ميشود به ياري سپاه دشمن اهريمني، و با کوبهي گرز او، دوستان را رستگار ساخت؟
با اين همه شايد چيزي درون رستم را ميخراشد و گهگاه حق را به سهراب ميدهد. اما نه، رستم هيچگاه نه. آيينشکن بوده است و نه پيمانگريز. بايد در برابر اين وسوسه پايداري کند. با اين حال چندان دور نيست که انگيزهي پرخاشجويي و آيينشکني موقتي رستم در برابر کيکاوس گذشته از نفرت پيکار با فرزندف بيزاري از خود کيکاوس و رفتار پيشين او و در نتيجه ترديدي است که نسبت به درستي راه و آيينداري خود پيدا ميکند:
همه کارت از يکديگر بدترست |
|
تو را شهرياري نه اندرخورست |
کينهها يکباره سر بر ميکشند و به همراه ترديدها و سرگشتگيها رستم را به قهري سخت واميدارند. ليک چارهاي نيست. کاوس براي نگهداري و ادامهي خودکامگي خود به او نياز دارد، از اين رو به دريوزگي پذيرهي هر خواري است: «پشيمان شدم خاکم اندر دهن».
گودرز و ديگر پهلوانان ايران نيز از اين رفتار بيسابقهي رستم يکسره به شگفتي ميافتند. گودرز به پوزشخواهي از جانب کاوس و به اندرزگويي از جانب خود، نزد رستم ميآيد:
تو داني که کاوس را مغز نيست |
|
به تيزي، سخن گفتنش نغز نيست |
و سپس ميخواهد عواطفي را در رستم بيدار سازد که بيدار شدنشان هيچگاه نياز به کوشش و اندرز ديگران نداشته است:
تهمتن گر آزرده گردد ز شاه |
|
هم ايرانيان را نباشد گناه |
ليک خشم و قهر رستم و ناتواني او در تصميم به اندازهايست که با منطقي چنين سخت نيز آهنگ بازگشت نميکند.
مرا تخت، زين باشد و تاج، ترگ |
|
قبا جوشن و دل نهاده به مرگ |
ولي گودرز، با خرد هميشه بيدارش، انگشت بر جاي حساس و زخمپذير رستم ميگذارد و او را از اتهام به ترسو بودن هشدار ميدهد: